امیر مهدیامیر مهدی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

♥شاهـــزاده آبـــــــانی مــــــن♥

عروسی...

قند عسلی سلام! امروز قراره بری به اولین عروسیت امیدوارم مامانی رو اذیت نکنی و آروم باشی! تموم موهات ریخته و دیگه واقعا کچل شدی! هر جور هم که باشی عزیز دل مایی... مامان بزرگ و بابا بزرگ مامانی از شمال اومدن برای عروسی پسرعمو سه شنبه دایی و مامان جون  اومدن دنبال شما و باهم رفتید خونه عمو مامانی تا هم دیگرو ببینید و کلی قربون صدقه ت رفتن ! بعد هم با مامان جون اینا اومدن خونه ما ... قراره دوشنبه بیایید اینجا که هم برات بریم خرید عید کنیم هم برای عروسی لباس بخریم! جدیدا پشت تلفن باهامون حرف میزنی(البته به زبون شیرین خودت) ما که حرف می زنیم باهات ساکت میشی و به دقت گوش میکنی ! ...
30 بهمن 1393

سومین ماهگرد زبل خان

سلام زبل خان من.. سه ماهگیت تموم شد عزیز دلم! تو این ماه دوتا عروسی قرار بری در واقعا اولین عروسی که میخوایی بری عروسی دوست باباس که اخر این هفته و هفته بعد هم عروسی پسرعموی مامانی! معجزه خدارو ما تو این سه ماه دیدیم زیباترین معجزه خدا تنها اتفاق شیرین امسال تو بودی نفسی تنها اتفاقی  که دل ما رو از اعماق خوشحال کرد... این بار هم برای ماهگردت جمع شدیم و کنار هم جشن گرفتیم برای داشتن فرشته ی مثل تو خدارو شکر کردیم مامان جون برات شیرینی پخت ... عزیزجون هم با ما اومده بود و هدیه داد بهت... خندون شدی خاله دنبال بهونه واس خندیدن هسی  با دستات که بازی میکنیم میخندی این...
24 بهمن 1393

شازده کوچولوی من...

سلام عزیز دل!   ببخشید خاله که زیاد نمیرسم به وبت میخواسم یه قالب خوشگل برات بذارم ولی فعلا یه کم کسالت دارم  برطرف بشه اساسی وبت رو مرتب میکنم!   دایی دیروز هوایی تو شد و با تموم خستگیش ناهار نخورده راهی شد سمت شما و با کلی عکس از شیرین کاریات اومده حالا... نفسی جدیدا تمایل  دا ری بشینی و به کمک مامانی و بالشت می شینی  خواهری منو غریب گیر آوردی نمیذاری به کاراش برسه و همش دوست داری کنارت باشه و باهات بازی کنه   تو کریر هم که نمیخوابی طفلی مامانی باید بالاسرت باشه همش بعدازظهرها هم که اصلا خواب نداری نفس.... وقتی میخوایم ازت...
19 بهمن 1393

اندر احوال بیدار شدنت:-)

سلام عزیزم! این پست متعلق به نحوه بیدارشدنت از خواب: از خواب که خسته میشی و میخوایی بیدار بشی اول یه کم از خودت صدا درمیاری بعد چشمات رو باز میکنی و نگاهی به اطراف میکنی دوباره چشمات رو میبندی اگه بیاییم بالا سرت دوباره چشمات رو باز میکنی مارو نگاه میکنی و منتظر میشی که بغلت کنیم در غیر این صورت دوباره میخوابی یه جورایی هم دوست داری بخوابی هم بیدار باشی! جدیدا که مامانی شما رو به پشت میذاره به سمت جلو خیر برمیداری و دوست داری حرکت کنی! باهات که بازی میکنیم و بعد دیگه سرگرم خودمون میشیم با اعتراض غر غر میکنی تا باهات بازی کنیم این چند روز هم حسابی سرت شلوغ بوده مهمونی ...
17 بهمن 1393

امیرمهدی و تلوزیون

  سلام عشق خاله! هر روز که میگذره بزرگتر زیباتر و باهوش تر میشی! امروز قراره از علاقه شدیدت به تلوزیون بگم تو این ده روز هم هروقت بغلت میکردیم حواست به تلوزیون بود  ولی امروز مامان خانومت زنگ زد  میگف :تموم حواست به تلوزیون و داری برنامه پنگول رو نگاه میکنی  و مامانی خواسته شما رو بغل  کنه که گریه کردی و وقتی تو همون حالت قبل و رو به تلوزیون نگهت داشته  خندیدی و آروم شدی! و چند باری امتحان کرده و مطمئن شده که بخاطر تلوزیون گریه میکنی(جیگری تو آخه چی از tvمتوجه میشی؟ ) جدیدا هم همش دوست داری از نی نی خوابت بلند بشی  یا نخوابی وهمش واس بابا و مامان دس...
12 بهمن 1393

کلاه...:-)

سلام پسری! بعد از تقریبا 10روز دیروز رفتید خونه تون! تو این مدت حسابی بهت عادت کرده بودیم حالا که رفتید صدای گریه هات چند وقت یک بار می پیچه توگوشمون باباجون و دایی هم هر چند یک بار یه دفه  برات میزنن زیر آواز از ارتباط خیلی قوی تو و مامانی برات بگم که : اون روزی که بی قراری می کردی وقتی مامان بغلت میکرد وتو بهش نگاه میکردی و بغضش رو میدی گریه میکردی! وقتی باهات بازی نمیکنیم یا حواسمون بهت نیس غر غر میکنی و نظر ما رو به خودت جلب میکنی تا باهات بازی کنیم  عاشق اینی که بغلت کنم ببرمت تو اتاق خودم و خیره بشی به یکی از عروسکای من(خدا به خیر کنه فک کنم بزرگتر بشی براش برنامه داشته باش...
10 بهمن 1393

از امیرمهدی به مامانی!

  شناسنامه رو بیـــــ خیالـــــــــــــــ !   محلــــــ تولد منـــــــ ، آغوشــــــــــ گرمــــــ   توستــــــــــ  مـــ❤ــــادر …           همش که نباید از زبون من یا مامانی برای تو باشه پسری این بار از زبون شما بود برای مامانی  که تو این چند روز هر باری که گریه کردی مامانی باهات بغض کرد و هر بار که خندیدی شاد شد  این هم برای قدردانی از مامانی تو و ابجی خانوم من  ...
9 بهمن 1393

مبارک باشه پسری!

سلام پسری! خیلی وقت نداشتم این مدت که به وبلاگت برسم از این به بعد جبران میشه عزیزم همونجوری که قبلا هم گفتم هفته گذشته رفتیم خونه عمو مامان که اونجا شما پسری خیلی خوبی بودی  اصلا مامان رو اذیت نکردی و  همش خواب بودی تو راه برگشت هم با علاقه به خیابون ها و چراغا نگاه میکردی حسابی عاقل و اروم شدی ! و هرچی از رفتارهات و عکس العمل هات به مامانی بگم کم گفتم ! همش برای مامانی می خندیدی و فقط با اون بازی میکنی! اینم چندتا عکس از این مدت!   بغل مامان جون در حال بازی با بقیه       بغل دایی بعد از جشن و اومدن از خونه دایی مامان ...
6 بهمن 1393

خواب...

سلام پسری! الان که دارم این پست رو میذارم شما  خوابیدی! امروز به همراه مامان جون و مامانی رفتی خونه خاله مامان و کلی اونجا بازی کردی منم طبق معمول نشد  که باهاتون بیام ایشالله خودت که بزرگ شدی حال این روزهای منو درک میکنی نفس! فردا میخوایم بریم مهمونی خونه عمو مامان و البته عمه بابا دونه دونه بچه ها ازم می پرسن که شما میایی یا نه ؟ همه دلتنگ شدن برات و دوست دارن زودتر ببیننت و فردا وظیفه خطیر مواظبت از تو افتاده گردن من  راستی بردیمت دکتر چشم گفت مجرای اشکت تنگه و از هر 4بچه یکی اینجوری میشه ولی جای نگرانی نیست  ایشالله که تا 6ماهگیت خوب میشه  از شیرین کاری...
1 بهمن 1393
1